چشماتو ببند حالا به بهترین چیزی که میخوای فکر کن.دیدی تونستی پس اینم بدون همه چی دست خودته

سلام بچه ها بزرگا دوستان دخترا و پسرای تقریبا گل

باران هستم خوشحالم اومدین هر کاری دوس دارین بکنین میخواین این وبلاگو بخونین میخواین نخونین هر چی خواستین بگین نظرم بدین من بدبخت دپرس نشم که هیچکس نیومده.

امیدوارم لووووووس نشده باشه

البته میدونم که نظر نمیذارین پس وبلاگتونو واسم لینک کنین.

 

buy guys

نوشته شده در یک شنبه 15 آبان 1398برچسب:,ساعت 14:21 توسط باران| 8 نظر |

 

سرهنگ به پشتی صندلیش تکیه داد و رو به جفتشون گفت :پس باید جفتتون امتحان بشید.بسیار خب هفته ی دیگه مسابقه ای برای هردوتاتون ترتیب میدم.باید عالی عمل کنید تا فقط یکی از شما تاکید میکنم فقط یکی از شما اینجا میمونه.فقط یه سوال ازتون داشتم؟

سپهراد-بفرمایید

سرهنگ نگاهی به اسو کرد و گفت:تو که پزشکی و رو به سپهراد گفت:توهم که مهندسی.پس اینجا توی اداره اگاهی چیکار میکنین؟

سپهراد-من از بچگی دوس داشتم پلیس بشم اما با مخالفت خانواده ام مواجه بودم بعد از تموم شدن درسم تصمیم به این کار گرفتم.

سرهنگ سری از جهت اینکه فهمیده تکون داد و رو به اسو کرد و اسو هم با همون لحن سرد و جدیش که نشانه ی جدی و مهم بودن کارش میداد بود گفت:من هم از اول عاشق این بودم که دنبال قاتل و قاچاقچی باشم اما علاقم به پزشکی هم بود برای همین از طریق رشتم وارد پلیس شدم.

سپهراد-ببخشید شما فکر نمیکنید باید پزشک قانونی میرفتین؟

اسو هم به طرفش برگشت و گفت:خیر من علاقه ای به کالبد شکافی ندارم.

سرهنگ که فهمیده بود این دوتا دل خوشی از هم ندارن دستور مرخصی داد که هردو با احترام نظامی از در خارج شدن.

اسو داشت به طرف بیرون محوطه میرفت تا سوار ماشینش بشه اما همش داشت به سپهراد فکر میکرد و زیر لب با خودش زمزمه میکرد:سپهراد تهرانی.مدام چهره ی سپهراد توی ذهنش بود،چشمای خاکستریش اولین چیزی بود که جلب توجه میکرد بینی خوش فرم مردونش؛لبش هم معمولی بود نه بزرگ نه خیلی کوچیک که به چهره اش میومد موهاشم معمولی و خیلی ساده داده بود بالا.

اسو به خونه رسید خونه ای که خاطرات زیادی رو براش رقم زده بود خونه ای که پر از بوی پدر و مادرش بود.وقتی درو بست یه لحظه چشماشو بهم زد یاد اونموقع ها افتاد که وقتی از دانشگاه میومد خونه بوی غذای مامانش و اینکه سلام دخترم خسته نباشی.

دلش لک زده بود واسه دسپخت مادرش واسه اینکه سرشو روی شونه هایش می گذاشت و تا دلش میخواست گریه کند واسه دستای پدرش که روی سرش کشیده میشد.درست 1سال و نیم پیش بود که تازه درسش تموم شده بود و توی پلیس مشغول به کار شد تازه دوماه از کارش گذشته بود که با ه پرونده برخوردند که یکی از نقش های فعالش رو اسو بازی میکرد اما مظنونی که دنبالش بودند پدر و مادر اسو رو گروگان گرفت اونا هرکاری کردن تا دست از کارش برداره قبول نکرد و از راه پشت بوم فرار کرد اما قبل از فرارش فیلمی رو فرستاد براشون که اسو با دیدنش یک ماه توی شوک بود و بعد از اون اسو دیگه اون اسو نشد تا چند وقت از اینکه این شغلو انتخاب کرده بود پشیمون شده بود و مدام خودشو سرزنش میکرد اما تصمیم گرفت که دوباره به کارش با جدیت ادامه بده و قاتل پدر و مادرشو پیدا کنه و خودش اونارو بکشه تا بتونه اروم بگیره.به طرف اشپرخونه رفت و چایی برای خودش گذاشت تا بخوره بعد از عوض کردن لباسش تصمیم گرفت تا به وکیلش که از ابتدا در کارها به پدرش کمک میکرد زنگ بزند تا به او بگوید میخواهد این خانه را بفروشد و یه جایی بزرگتر از همینجا را برایش پیدا کند که وسط شهر باشد.خانه پدریش در حد 110متر بود که گاهی از دستش کلافه میشد که چرا انقدر بزرگه اما هوای عالی داشت حالا که داشت میرفت وسط شهر بهتر بود که خونش بزرگ باشه.مسئول اداره ی باقی اموال پدرش همین وکیلش بود که البته با اسو همه چیز رو هماهنگ میکرد اما اگر کارا دست خودش بود و اسو نمیتونست اداره شان کند.بعد از فوت پدر و مادرش یه مدتی پیش دوست و اشنا بود اما بعد از یه مدت احساس اضافی بودن بهش دست میداد برای همین برگشت به خانه شان و گفت هرکسی  میخواهد برای دیدینش بیاید اونجا بود که از بین اینهمه ادم

 تنها کسی که بیشتر از همه بهش سر میزد تنها دوستش یعنی سنا بود که از راهنمایی باهم دوست بودن ولی سنا روانشناس بود و خیلی به اسو کمک میکرد.

اسو-سلام اقای اسلامی

اسلامی-سلام اسو جان.خوبی دخترم؟

اسو-ممنونم شما خوبید؟

اسلامی-خوبم.کاری داشتی عزیزم؟

اسو-اقای اسلامی راستش میخوام خونه رو بفروشم.

اسلامی-چرا دخترم؟

اسو که بغض کرده بود با صدای گرفته ای گفت:دیگه نمیتونم.بریدم.فقط یه جای بزرگتر وسط شهر پیدا کنید.دیگه زحمتش با شما.شما جای پدر من.

اسلامی-باشه دخترم.کارا که درست شد خبرت میکنم.

اسو-ممنونم.خداحافظ

نوشته شده در یک شنبه 17 دی 1391برچسب:,ساعت 12:52 توسط باران| نظر بدهيد |

 

این رمان صرفا بر اساس تخیلات بی حد و اندازه نویسنده میباشد به همین دلیل خیلی از درجات اداره اگاهی خبر ندارد پس شما به ترتیب از پایین به بالا در نظر داشته باشید
1-سرباز
2-سرکار
3-ستوان
4-سروان
5-سرهنگ
6-تیمسار
این داستان بیشتر از زبان شخصیت اول بازگو میشه که دختریه به اسم آسو.
 
 
 
 
 
 
 
 
سرهنگ امیری-قاسمی بگو ستوان معینی و تهرانی با پرونده هاشون بیان پیش من.
سرباز احترام نظامی داد و گفت:چشم قربان.
سرباز-ستوان معینی و تهرانی برن داخل.
معینی به سمت در رفت ولی با صدایی که مخاطبش قرار داده بود برگشت
تهرانی-شما یه زن هستید؟
آسو که بهش برخورده بود چادرشو جلو کشید و با اخم همیشگی که توی صورتش بود به قسمتی که لباس فرم بود نگاه کرد و خوند:سپهراد تهرانی.
آسو-برای قبول کردن محدودیتی نداشتن.
سپهراد که تمسخری توی صداش بود و خیلی آسو رو دست کم گرفته بود گفت:ولی شما از پس این کار نمیاین
اسو هم که خیلی عصبانی شده بود با پوزخند گفت:اینو دیگه شما تعیین نمیکنید بعد نگاهی به قسمت اسم روی لباس سپهراد کرد،انگشت اشاره اش رو طرف اسم گرفت و توی صورت سپهراد نگاه کرد و ادامه داد:ستوان تهرانی.
آسو در زد و داخل رفت که پست سرش سپهراد اومد تو.سرهنگ امیری هم داشت با دقت بهشون نگاه میکرد.
هردو روی میز کنفرانس و روبه روی هم نشستن و پرونده هاشون رو روی میز گذاشتن.
سرهنگ امیری اول پرونده آسو رو برداشت و با صدای بلند شروع به خوندن کرد:خانوم آسو معینی.پزشک عمومی.همینطور که سرشو میاور بالا تا به آسو نگاه کنه و همینطور ادامه داد:با سابقه توی بخش جنایی.
آسو-درسته
سرهنگ امیری-فکر نمیکنید دایره قتل براتون سخت باشه؟
آسو که همیشه ادم سختی بود برای هرچی که میخواست تلاش زیادی میکرد و همینطور اصلا احساساتش رو بروز نمیداد.
اسو-اصلا.
سرهنگ-ما با دایره مواد مخدر هم مشارکت های زیادی داریم پس باید شما از امادگی بدنی و روحی بالایی برخوردار باشید
اسو-میتونید امتحان کنید.من مطمئنم از پسش بر میام.
سرهنگ-بسیار خب. سرهنگ نگاهی به سپهراد کرد و پرونده اش رو برداشت و با صدای بلند شروع کرد به خوندن:سپهراد تهرانی.مهندس کامپیوتر.سابقه تون هم در مبارزه با جرایم رایانه ای.
سپهراد-در خدمتم.
سرهنگ-فکر نمیکنم پشت میز نشینی شما رو ادمی برای زد و خورد کرده باشه؟

سپهراد لبخندی زد و گفت:خیر.میتونید امتحان کنید.

نوشته شده در چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:,ساعت 16:22 توسط باران| نظر بدهيد |

سلام به همگی

امیدوارم خوب باشین ممنونم از نظراتون و ممنونم از اینکه توی نظرسنجی شرکت میکنید

 

رمانی که دارم مینویسم رو توی وبم میذارم خواهشا نظر بذارید البته میدونم ممکنه خیلی جالب نباشه

 

بازم ممنونم

نوشته شده در چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:,ساعت 16:19 توسط باران| نظر بدهيد |

نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:,ساعت 19:16 توسط باران| يک نظر |

 

نوشته شده در دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:,ساعت 19:10 توسط باران| نظر بدهيد |

 

نوشته شده در دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:,ساعت 19:8 توسط باران| نظر بدهيد |


Power By: LoxBlog.Com